• شب های لیلی - قسمت پنجم۵ - لیلی و مجنون نظامی گنجوی

  • Apr 19 2024
  • Length: 1 hr and 10 mins
  • Podcast

شب های لیلی - قسمت پنجم۵ - لیلی و مجنون نظامی گنجوی

  • Summary

  • جنون چو شنید پند خویشان از تلخی پند شد پریشان زد دست و درید پیرهن را کاین مرده چه می‌کند کفن را آن کز دو جهان برون زند تخت در پیرهنی کجا کشد رخت چون وامق از آرزوی عذرا گه کوه گرفت و گاه صحرا ترکانه ز خانه رخت بربست در کوچگهِ رحیل بنشست دراعه درید و درع می‌دوخت زنجیر برید و بند می‌سوخت می‌گشت ز دور چون غریبان دامن بدریده تا گریبان بر کشتن خویش گشته والی لاحول ازو به هر حوالی دیوانه‌صفت شده به هر کوی لیلی لیلی زنان به هر سوی احرام دریده سر گشاده در کوی ملامت اوفتاده با نیک و بدی که بود در ساخت نیک از بد و بد ز نیک نشناخت می‌خواند نشید مهربانی بر شوق ستارهٔ یمانی هر بیت که آمد از زبانش بر یاد گرفت این و آنش حیران شده هر کسی در آن پی می‌دید و همی گریست بر وی او فارغ از آنکه مردمی هست یا بر حرفش کسی نهد دست حرف از ورق جهان سترده می‌بود نه زنده و نه مرده بر سنگ فتاده خوار چون گِل سنگ دگرش فتاده بر دل صافیْ تنِ او چو دُرد گشته در زیر دو سنگ خرد گشته چون شمع جگرگداز مانده یا مرغِ ز جفت باز مانده در دل همه داغ دردناکی بر چهره غبارهای خاکی چون مانده شد از عذاب و اندوه سجاده برون فکند از انبوه بنشست و به های‌های بگریست کاوخ چه کنم؟ دوای من چیست؟ آواره ز خان و مان چنانم کز کوی به خانه ره ندانم نه بر درِ دیرِ خود پناهی نه بر سرِ کویِ دوست راهی قرابهٔ نام و شیشهٔ ننگ افتاد و شکست بر سر سنگ شد طبل بشارتم دریده من طبل رحیل برکشیده ترکی که شکار لنگ اویم آماجگه خدنگ اویم یاری که ز جان مطیعم او را در دادن جان شفیعم او را گر مستم خواند یار، مستم ور شیفته گفت نیز هستم چون شیفتگی و مستی‌ام هست در شیفته، دل مجوی و در مست آشفته چنان نی‌ام به تقدیر کاسوده شوم به هیچ زنجیر ویران نه چنان شده‌است کارم کابادی خویش چشم دارم ای کاش که بر من اوفتادی خاکی که مرا به باد دادی یا صاعقه‌ای درآمدی سخت هم خانه بسوختی و هم رخت کس نیست که آتشی در آرد دود از من و جان من برآرد اندازد در دَمِ نهنگم تا باز رهد جهان ز ننگم از ناخلفی که در زمانم دیوانهٔ خلق و دیو خان‌ام خویشان مرا ز خوی من خار یاران مرا ز نام من عار خونریز من خراب خسته هست از دیت و قصاص رسته ای هم نفسان مجلس و رود بدرود شوید جمله بدرود کان شیشهٔ می که بود در دست افتاده شد آبگینه بشکست گر در رهم آبگینه شد خورد سیل آمد و آبگینه را برد تا هر که به من رسید رایش نازارد از آبگینه پایش ای بی‌خبران ز درد و آهم خیزید و رها کنید راهم من گم شده‌ام مرا مجویید با گم‌شدگان سخن مگویید تا کی ستم و جفا کنیدم؟ با محنتِ خود رها کنیدم بیرون مکنید از این دیارم من خود به گریختن سوارم از پای فتاده‌ام چه تدبیر ای دوست بیا و دست من گیر این خسته که دل سپردهٔ تست زنده به تو بِه که مردهٔ تست بنواز به لطف یک سلامم جان تازه نما به یک پیامم دیوانه منم به رای و تدبیر در گردن تو چراست زنجیر در گردن خود رسن میفکن من بِه باشم رسن به گردن زلف تو درید هر چه دل دوخت این پرده‌دری ورا که آموخت دل بردن زلف تو نه زور است او هندو و روزگار کور است کاری بکن ای نشان کارم زین چَه که فرو شدم برآرم یا دست بگیر از این فسوسم یا پای بدار تا ببوسم بی کار نمی‌توان نشستن در کنج خطاست دست بستن بی‌رحمتم این چنین چه ماندی؟ «ارحم ترحم» مگر نخواندی؟ آسوده که رنج بر ندارد از رنجوَران خبر ندارد ...
    Show More Show Less
activate_samplebutton_t1

What listeners say about شب های لیلی - قسمت پنجم۵ - لیلی و مجنون نظامی گنجوی

Average customer ratings

Reviews - Please select the tabs below to change the source of reviews.